نشستم روزی سوار تاکسی
راننده از سر گرفت بحثی
گلایه میکرد از آتش ودود
جاندار و بیجان را کرده نابود
گرمای آتش چه پرسوز است
تابستان کم بودقوز بالا قوز است
مسافری بود کنار دستش
ادامهاش داد آن مرد بحثش
که تعریف کرده روزی رفیقش
کوه شهرشان گرفته آتش
همه جانداران در فکر فرار
ولی خرگوشی نبودش قرار
همه از آنجا شدند ناپدید
ولی خرگوش بیچاره به آتش دوید
وقتی که آتش آخر شد خاموش
رفتند ببینند کجا رفت خرگوش
در لانه خرگوش با دوبچهاش
شده بود جزغاله این هم قصهاش
سکوت حاکم شد نکردند بحثی
پیاده شدم من هم از تاکسی
از ته دلم کشیدم آهی
خرگوش مادر نداشت راهی
اگر که کردی این تلخ را گوش
قتل خرگوش را مکن فراموش
انسان بیهوش حیوان باهوش
بیخیال مردم بیچاره خرگوش
نظرات